عليعلي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

پسرم قند عسلم

بدون عنوان

امروز با بابا داشتیم دنبال شناسنامت میگشتیم پیداش نمیکردیم اعصابمون خورد شده بود . تصور کن دو ساعت داشتیم میگشتیم وواقعا کلافه شده بودیم.......حالا تو تند تند حرف میزدی و نمیذاشتی حواسمونو جمع کنیم ....... رفتی بالای تخت و میله بسکتبالتو با خودت کشون کشون بردی بالا که پل درست کنی......که تعادلت رو از دست دادی و با سر خوردی زمین،چند لحظه همه ساکت شدیم که گفتی:مامان من زندم................ عادت داری کلا سوار فرمون ماشین میشی،بهت گفتم: سوار نشو پات میشکنه،همون موقع پات گیر کرد به فرمون با کلی تقلا درش آوردی و گفتی:مامان پام نشکست  
15 آذر 1393

بابای مهربون

دیشب قبل از شام برای بابات کار پیش اومد مجبور شد بره بیرون،باهاش رفتی تا سوار ماشین شدی خوابت برد،وقتی هم که برگشتی خواب بودی بابا خیلی نگران بود که شام نخوردی،ولی ازش خواستم که بیدارت نکنه......... خلاصه ساعت 5 بیدار شدی شروع کردی آروم با ما حرف زدن،اینکه جقیل سری (جرثقیل)میخواد خاکبرداری کنه و باید بره پیش کمپرسی و نزدیک 10 دقیقه اینجوری حرف  زدی،ازت پرسیدم گرسنته؟ گفتی آره.......بابا برات غذا و آب آورد و تا ساعت 7 باهات بازی کرد.....من که خیلی خوابم میومد خوابیدم ولی بابا خیلی با حوصله و مهربون باهات ماشین بازی میکرد فکر کنم کمتر پدری اینکارو برای بچش بکنه،نهایتا یجوری میخوابوندش یا میندازه گردن...
5 آذر 1393

داستان بازار

دو ماه پیش که رفته بودیم شمال،با عزیزجون و باباعباس رفتیم بازار روز،از همون اول بازار به همه چیز دست میزدی به سیب زمینی،بادمجون،لباسها و خلاصه هر چیزی که میدیدی،آخرای بازار رسیدیم به یه آقایی که گوجه فرنگی میفروخت،رفتی با دقت گوجه فرنگی هاشو نگاه کردی و یکیشو گرفتی تو دستت،تو حال و هوای خودت بودی که یکدفعه فروشنده صدای بوقلمون درآورد که دست نزنی ،ترسیدی و گریه کردی،منو عزیزجون که پشتت بودیم اومدیم پیشت، فروشنده شروع کرد به عذرخواهی و قربون صدقه رفتنت ولی تو همچنان گریه میکردی، دقیقا 10 دقیقه اونجا وایسادیم فروشنده خیلی خجالت کشید،همه دعواش کردند که چرا تورو ترسونده، از اون موقع بهم میگی مامان داستان بازارو...
4 آذر 1393

بدون عنوان

پریشب غروب با بابا داشتیم میومدیم خونه،که باقالی دیدی، جای پارک نداشت بابات مجبور شد خیلی جلوتر پارک کرد.... میگفتی:مامان دستتو میگیرم،به هیچی دست نمیزنم............ اولاش دستمو گرفتی بعد دویدی منم دنبالت..... بعد که رسیدیم به باقالیها،رو چرخش تند تند دست میکشیدی دقیقا خرت از پل گذشته بود و قولایی که خودت داده بودی و برعکس انجام دادی........ ...
3 آذر 1393

بدون عنوان

دیروز با یکی از دوستام رفتیم امامزاده و باغت وقتی به امامزاده رسیدیم گفتی همونجایی که گم شدم... (دو هفته پیش تو وبلاگتم نوشتم) یه چندتا گوسفند دیدیم گفتی مامان همه اینارو میکشن با یکمی عصبانیت بهت گفتم کی بهت گفته؟ گفتی :بابا گفته ولی بابامو دعوا نکن اینکه با لحن صدای من فهمیدی عصبانی شدم و حتما به بابات میگم ،و اینکه باباتو چقدر دوست داری که از من با اون لحن و زبون شیرینت خواستی دعواش نکنم
1 آذر 1393
1